• حماسه حسینی (1)
/90

حماسۀ حسینی، ج 1، ص:353

برای چنین توفیقی که به ما عنایت کرد؛ این برای ما مژده است، شادمانی است. طفلی در گوشهای از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت.

این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم میشود یا نه؟ از طرفی حضرت فرمود: تمام شما که در اینجا هستید، ولی ممکن است من چون کودک و نابالغ هستم مقصود نباشم. رو کرد به اباعبداللَّه و گفت: «یا عَمّاه عمو جان! «وَ انَا فی مَنْ یقْتَلُ؟» آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟ نوشتهاند اباعبداللَّه در اینجا رقّت کرد و به این طفل- که جناب قاسم بن الحسن است- جوابی نداد. از او سؤالی کرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.

اول بگو: «کیفَ الْمَوْتُ عِنْدَک؟» مردن پیش تو چگونه است، چه طعم و مزهای دارد؟

عرض کرد: «یا عَمّاه احْلی مِنَ الْعَسَلِ» از عسل برای من شیرینتر است؛ تو اگر بگویی که من فردا شهید میشوم، مژدهای به من دادهای. فرمود: بله فرزند برادر، «امّا بَعْدَ انْ تَبْلُوَ بِبَلاءٍ عَظیمٍ» ولی بعد از آنکه به درد سختی مبتلا خواهی شد، بعد از یک ابتلای بسیار بسیار سخت. گفت: خدا را شکر، الحمدللَّه که چنین حادثهای رخ میدهد.

حالا شما ببینید با توجه به این سخن اباعبداللَّه، فردا چه صحنه طبیعی عجیبی به وجود میآید. بعد از شهادت جناب علی اکبر، همین طفل سیزده ساله میآید خدمت اباعبداللَّه در حالی که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است، اسلحهای به تنش راست نمیآید. زرهها را برای مردان بزرگ ساختهاند نه برای بچههای کوچک.

کلاه خُودها برای سر افراد بزرگ مناسب است نه برای سر بچه کوچک. عرض کرد:

عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهید به میدان بروم. (در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه اباعبداللَّه به میدان نمیرفت. هرکس وقتی میآمد، اول سلامی عرض میکرد:

السّلام علیک یا اباعبداللَّه، به من اجازه بدهید.) اباعبداللَّه به این زودیها به او اجازه نداد. او شروع کرد به گریه کردن. قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن. نوشتهاند: «فَجَعَلَ یقَبِّلُ یدَیهِ وَ رِجْلَیهِ» «1» یعنی قاسم شروع کرد دستها و پاهای اباعبداللَّه را بوسیدن. آیا این [صحنه] برای این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟ او اصرار میکند و اباعبداللَّه انکار. اباعبداللَّه میخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر میخواهی بروی برو، اما با لفظ به او اجازه نداد، بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت:

بیا فرزند برادر، میخواهم با تو خداحافظی کنم. قاسم دست به گردن ______________________________
(1). این عبارت در مقاتل به این صورت است: «فَلَمْ یزَلِ الْغُلامُ یقَبِّلُ یدَیهِ وَ رِجْلَیهِ حَتّی اذِنَ لَهُ» (بحارالانوار، ج 45/ ص 34).

 


صفحه:
کتابخانه دیجیتال بنیاد شهید مطهری