/90

رواق اندیشه/ فروردین 1384 / شماره 40/ ص:50

 

در منزل تو باشم. گفتم: چرا؟ گفت: ممكن است در رابطه با پرونده منصور مرا هم بگیرند. گفتم: اگر بخواهند این كار را بكنند، آنجا هم شما را دستگیر می كنند. استاد گفت: می توانی فردا صبح به طور ناشناس پیش بازپرس پرونده بروی و از وضع من مطلع شوی و ببینی نظر بازپرس چیست؟ گفتم: می روم. روز بعد، من با تغییر لباس و ظاهر، به شعبه بیست بازپرسی رفتم. اتفاقا دم در هیچ نگهبان و مأموری نبود، دیدم كه حكمت یزدی، بازپرس پرونده، مشغول پرونده خوانی است. یك راست رفتم و پهلویش نشستم. اول مرا نشناخت، پس از آن كه عینك دودی و كلاه را برداشتم، با تعجب نیم خیز شد و گفت: چطور به اینجا آمدی؟ گفتم: هیچ كس مرا ندید و نشناخت. گفت: زود برو و بگو من حق استادی را ادا كردم؛ زیرا تمام مسؤولان ساواك، انگشت روی او گذاشته بودند. من گفتم چون شخصا او را می شناسم و با روحیات او آشنایم. معتقدم كه او در این ماجرا دخالت ندارد. اگر شما اصرار دارید، پرونده را به دیگری بدهید. بالاخره آنها را قانع كردم. برخیز، برو و بگو از این بابت خیالش آسوده باشد. وقتی برگشتم، جریان رابه استاد گفتم، دست ها را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: خدا را شكر! حكمت یزدی قبلاً طلبه بود و در قم، مكاسب را نزد استاد خوانده بود.(1)

 

همسر استاد درباره مبارزات انقلابی ایشان می گوید:

 

در 15 خرداد سال 42 كه امام دستگیر شدند، عوامل رژیم دنبال آقای مطهری آمدند. ایام عاشورا بود كه ایشان سخنرانی عجیبی كرده بودند و به منبری ها گفته بودند كه باید واقعیت را بگویید و در مقابل همه نوع حادثه و گرفتاری بایستید. بعد از آن سخنرانی بود كه نیم ساعت بعد از نیمه شب، استاد به منزل آمدند. منزل ما یك حیاط صد متری در كوچه «دردار» بود. آن روز بچه ای دوماهه نیز داشتم. ایشان طبق معمول كه یك ذره پنیر و یا كره می خوردند، همان شام مختصر را از من طلب كردند ومن رفتم شام بیاورم. در زدند و استاد برای باز كردن در به حیاط رفتند. آنها دائم مطهری را می كشیدند و ایشان می خواستند لباس عوض كنند ولی اجازه نمی دادند. من آمدم جلو. ایشان به من گفتند: لباس های مرا بیاور. در جیب قبای ایشان پر بود از اعلامیه و دفتر تلفن و مدارك. من فورا رفتم و قبای دیگری برای ایشان آوردم. آن شب ایشان را دستگیر كردند و نزدیك به دو ماه زندانی بودند. وقتی آزاد شدند، در اولین دیدار با من، خندیدند و گفتند: اگر كار تو نبود و آن قبا را عوض نكرده بودی، رازهای ما كشف شده بود. توخیلی زرنگی كردی. من بچه ها را در آن حیاط كوچه «دردار» بزرگ كردم. آن حیاط متعلق به پدرم بود. بعدا آن منزل را فروختیم و زمین خانه ای را كه

________________________

 

1. همان.

 

 


صفحه:
کتابخانه دیجیتال بنیاد شهید مطهری