• سیری در سیره نبوی
/90

سیری در سیرۀ نبوی، ص97

داستان مربوط به همین دیوژن است که میگویند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه میرفت. گفتند: چرا چراغ به دست گرفتهای؟ گفت: دنبال یک چیزی میگردم. گفتند: دنبال چه میگردی؟ گفت: دنبال آدم.

اسکندر بعد از آنکه ایران را فتح کرد و فتوحات زیادی نصیبش شد، همه آمدند در مقابلش کرنش و تواضع کردند. دیوژن نیامد و به او اعتنا نکرد. آخر دل اسکندر طاقت نیاورد، گفت ما میرویم سراغ دیوژن. رفت در بیابان سراغ دیوژن. او هم به قول امروزیها حمّام آفتاب گرفته بود. اسکندر میآمد. آن نزدیکیها که سر و صدای اسبها و غیره بلند شد او کمی بلند شد، نگاهی کرد و دیگر اعتنا نکرد، دومرتبه خوابید تا وقتی که اسکندر با اسبش رسید بالای سرش. همان جا ایستاد. گفت: بلند شو. دو سه کلمه با او حرف زد و او جواب داد. در آخر اسکندر به او گفت: یک چیزی از من بخواه. گفت: فقط یک چیز میخواهم. گفت: چی؟ گفت: سایهات را از سر من کم کن. من اینجا آفتاب گرفته بودم، آمدی سایه انداختی و جلوی آفتاب را گرفتی. وقتی که اسکندر با سران سپاه خودش برگشت، سران گفتند: عجب آدم پستی بود، عجب آدم حقیری! آدم یعنی اینقدر پست! دولت عالم به او رو آورده، او میتوانست همه چیز بخواهد. ولی اسکندر در مقابل روح دیوژن خرد شده بود.

جملهای گفته که در تاریخ مانده است، گفت: «اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم». ولی در حالی که اسکندر هم بود باز دوست داشت دیوژن باشد. اینکه گفت: «اگر اسکندر نبودم» برای این بود که جای به اصطلاح عریضه خالی نباشد.

علی علیه السلام میگوید پیغمبران در زی قناعت و سادگی بودند و این سیاستشان بود، سیاست الهی؛ آنها هم دلها را پر میکردند ولی نه با جلال و دبدبههای ظاهری، بلکه با جلال معنوی که توأم با سادگیها بود. به


صفحه:
کتابخانه دیجیتال بنیاد شهید مطهری